محمد حسین پنج سالش مدتی میگه من بزرگ شدم این قدر به من نگویید ناهارت رابخور این کار را بکن نکن من نمیکنم اسرار بی اسرار گفتیم از حالابهت میگیم ناهارنخور بعداز ظهر استراحت نکن هر کاری دوست داری بکن گفت خوبه مدتی گذشت اومد گفت من فلان اسباب بازی را میخوام میخوام برم شهر بازی گفتیم توبزرگی خودت برو کارکن پول دربیار خودت بروشهر بازی بماکاری نداره لحظه ای اخمهاش را توهم کشید وگفت آخه من هنوز کوچولوهستم کاربلد نیستم آدرس شهر بازی راندارم و..اما امروز صبح زود بیدار شد روتختشو مرتب کرددست وصورتش شست راحت نشست صبحانه خورد کمک مامانش جارو برقی کشید بادستمال گرد روی میز راگرفت اسباب بازیهاش را پس از بازی سرجایش گذاشت هنگام بیرون رفتن از خانه لباسهاش را پوشید واقعا که نمیدونم خورشید ازکدام طرف زده بود وقتی بهش گفتم توده تا کار خوب کردی خوشحال شد وقول دادهر روز ده تاکار خوب بکند تا زودتر بزرگ بشه
اثر صدیقه اژ ه ای مدیر وبلاگ تسنیم